روزای سخت زندگی ام شروع شده بود به دلیلی بین من و هیئت مدیره در اداره مؤسسه و تعیین کتب آموزشی و سبک تدریس اختلاف نظر جدی پیش اومده بود. من برای تجربه ای که از برادر بزرگم کسب کرده بودم خیلی ارزش قائل بودم و شیوه او را درک کرده بودم که بسیار موفق بود. تنها چاره ای که داشتم این بود که برای حفظ دوستی خود با همکارانم مؤسسه را به آنها واگذار کنم و با دوستم در مؤسسه کنکور آریا مشغول به کار شوم.با همه مشغله ای که داشتم هرگز لحظه ای الناز رو فراموش نمی کردم. اگر چه الناز یتیم نبود ولی زندگی او اشتراکات زیادی با دوران کودکی و نوجوانی خودم بود که همیشه احساس می کردم زندگی ما بدون پدر مانند کبوتری است که یه بال داره.
با فرشته صحبت کردم قرار شد اونو نزد خودش بیاره و در مسائل تربیتی او بیشتر دقت کنه. فرشته خیلی روی سخنانم حساب باز می کرد یاد ندارم پیشنهادی داده باشم که او رد کرده باشه. البته بعدها فهمیدم که همه این حرمت ها بی دلیل هم نبوده و هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمی گیره. بله او به طور ناخودآگاه هدف خاصی رو دنبال می کرد: تسخیر دائمی قلبم.
منم بد جایی گیر کرده بودم هم شیفته فرشته شده بودم و هم احتمالا با مسائلی که داشتم نمی تونستم با او ازدواج دائم کنم یکی از موانع جدی، مخالفت مادرم بود. من که ته تغاری بودم وبه مادرم دلبستگی خاصی داشتم نمی تونستم نظر مامانمو نادیده بگیرم.
چندباری به شوخی بهش گفتم که می خواهم با دختری ازدواج کنم که از من 7-8 سال بزرگتره. مادرم حسابی جلوم ایستاد و گفت: «اصلا حرفشو نزن. عروسم تو آستینمه تو فقط لب تر کن»
مطمئن بودم با این نگرشی که مادرم داشت اگه می گفتم با خانم بیوه ای می خوام ازدواج کنم که یک فرزند 13-14 ساله هم داره که دیگه پدرمو در می آورد.
مانع دوم ازدواج من با فرشته این بود که منم با خودم نمی تونستم کنار بیام. یعنی واقعا نمی دونستم بعدا به خاطر سنش به او گیر نمی دم و زندگیو جهنم می کنم یا نه. به خصوص منی که شرایط کاریم طوری بود که با دخترا و خانومای زیادی ارتباط داشتم.
چند بار خواستم فرشته رو برای جدایی آماده کنم. به شوخی بهش گفتم که یواش یواش باید از هم جدا بشیم، فرشته با این خبر پژمرده می شد و بهم می ریخت تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم. البته چون خودم هم هنوز برا ازدواجم فکر جدی ای نداشتم. ازدواج موقتو تمدید می کردم. شاید همین تمدید کردن های ناشیانه من بود که فرشته رو امیدوارتر کرده بود.
برای جمع و جور کردن این رابطه با مشاوری مشورت کردم. سخنان زیادی بین ما رد و بدل شد و راهنمایی های خوبی کرد ایشان گفت:
ازدواج موقت امری سهل و ممتنع است. ظاهری آسون و باطنی دشوار دارد. رابطه اش نیاز به مدیریت و فراست از سوی زن و مرد داره، ولی شما باید قبل از هر چیز با خودت در مرحله اول کنار بیایی. اگر واقعا به دلیل خانوادگی نمی توانی با او ازدواج دائم کنی نباید مثل گذشته طوری رفتار کنی که او به شما وابسته تر بشود، ازدواج موقت اسمش رویش است. پس نباید طوری رفتار کنی که برداشت دائم بودن از آن بشود. فرشته زن است و عاطفی محور. طبیعی است با احساس تنهایی و ناامنی که دارد در این رابطه زود وابسته شود. در این ازدواج غالبا مرد خودخواه است فقط و فقط به خاطر شهوتش به زن سر می زند و وقتی برای ارضای عاطفی و اشباع روانی او در نظر نمی گیرد. باید طوری این رابطه را ادامه دهی که او گمان نکند که او را در این مدت به بازی گرفته بودی. طوری رفتار نکن که احساس کنه همه مردها خودخواه هستن و با بدبینی موقعیت های ازدواج را از دست بدهد. مدیریت رابطه در ازدواج موقت بیشتر به دست مرد است چون منطقی تر است. مانند رانندگی اتوبوس بین شهری است از دو راننده فردی باید پشت فرمان بنشیند و آن را هدایت کند که بینش قوی تری دارد و هشیارتر است.
راستش بعد از مشاوره فهمیدم که اگر چه ادعا دارم که موسسه زبان را خوب اداره می کنم ولی اصلا در اداره این رابطه پخته عمل نکرده ام. من با فرشته این مدت دقیقا مثل زن و شوهری که ازدواج دائم کرده اند رفتار می کردم. من عملا ماه های زیادی با او بودم و زندگی مشترکی داشیم. ای کاش هرازگاهی به بهانه ای فاصله ها را حفظ می کردم تا این طوری خودم و او را اذیت نمی کردم.
جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعت است. تصمیم گرفتم هر طوری شده این رابطه رو مدیریت کنم. از سویی هم به فکر ازدواج دائم افتادم با تجربه ای که از زندگی با فرشته داشتم به خودم نمی دیدم بتونم بدون همسر زندگی بدون گناهی رو ادامه بدهم.
ادامه داره
زندگی عاقلانه
ای برادر قصه چون پیمانه است//
معنا اندر وی بسان دانه است//
دانه معنی بگیرد مرد عقل//
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل